تودلیجات



یک: ساعت ده و نیم خوابم برد.یهو داداشم اومد تو اتاق برام چای آورد،بیدار شدم چای و تا نصفه خوردم دوباره خوابیدم.وقتی بیدار شدم اصلا یادم نبود کجام؟صبحه؟ظهره؟شبه؟روزه؟در این حد عمیق و سبک :)))عمیق واسه اینکه جواب این سوالارو نمیدونستم.سبک واسه اینکه وقتی دوباره خوابیدم هر بار که صدای اون آهنگ دیردیر دیریننننن برنامه برنده باش و میشنیدم از خواب میپریدم دوباره می خوابیدم،یه بارم رفتم تو هال رو مبل خوابیدم.دلم سوخت واسه خودم:(

هیچی دیگه بابام بیدارم کرد گفت پاشو برو سرجات بخواب اینجا سرما میخوری منم پاشدم رفتم تو اتاق دوباره خوابیدم:|ولی این بار وقتی چشمم به کتابای ولو شده ی کف اتاق افتاد انگار غم عالم تلنبار شد رو دلم،میدونید چرا؟چون مسواک نزده بودم،نخ دندون نکشیده بودم،و اینکه امرور درست و حسابی درس نخوانده بودمیادم نمیومد چند ساعت خوندم،معمولا وقتی میخوابم روحم بدجوری از بدنم جدا میشه.البته سوت بزنم فرتی برمیگرده سرجاش ولی دیر لود میکنه))
سعی کردم حساب کنم ساعت مطالعه ی امروزو .شد 6 ساعت و 40 دقیقه.ای وای من.باس بیدار بشینی دخترم.نگو فردا که دیره.
ساعت 2 و نیم بود .صدای بارون میومد و هنوزم داره میاد.هوا ملسهگرم نیست،با لباس کاموایی تنم مسلما سرد هم نمیشه،یه خنکی خاصی داره.یه کافی میکس تو کیفم داشتم به سرم زد لاکچری طور ردیفش کنم.بعد یهو وجدان گفت بیخیال عامو خیلی ساعت خوابت تنظیمه
 پاشدم یه حالی به دندونام دادم،نشستم سر گیاهی زیست.
یه جمله ی کتاب رو نزدیک 10 بار تکرار کردم فکر کنم.بعدش بیهوش شدم:|
خواب شیرین لعنتی.حس خوبی داشتم،بماند یادگاری:)

دو: پری روز تو کتابخونه تو تایم استراحت با یکی از بچه ها حرف میزدیم،از اون شر و شیطونای روزگار بود که تو یه جملشون حداقل دوتا کلمه ی مثبت هیجده به کار میبرن.صبح قبل از اومدن به کتابخونه با جاست فرندش رفتن کله پزی کله پاچه خوردن بعد واسه ناهارم میخواست زنگ بزنه جاست فرندش واسش از یکی از فست فودی های معروف شهر پیتزا بخره بیاره:| کارد نخوره تو شکمت کله پاچه خوردی تازه پیتزا هم میخوای بخوری؟
اصلا خدایش آدم به عقل بعضی از آدما شک میکنه،این دوست ما که یه جورایی از نظر من تعطیلیه.پسره چی؟
خیلی جالبه هم جاست فرند دارن هم فرند عشقی.هردوشونم جنس مخالف!احتمالا سوشال فرند و نچرال فرند و.اینام دارن رو نمیکننخب اگه واقعا جاست فرند معمولیه بگو بیاد رفیق مام بشه :)



+عیدتون مبارک :)
امیدوارم امسالتون پر از سلامتی و خنده و عشق و برکت باشه و آدمای حسابی ومهربون جلوی راهتون قرار بگیرن.و گیر آدم نااهل نیوفتید.

دو ساله که چک (چرک)نویسامو با خودکار آبی پر میکنم و دو ساله که خودکار آبی نمیخرم.منتظر روزیم که همه ی خودکار آبیای خونمون تموم شه و بعد برم خودکار بخرم:||
انگار کمد و کشوهای خونمون خودکار آبی تولید میکنن .هر بار که یه خودکار آبی تموم میکنم یه بیک کلاه به سر بخت برگشته که قیافشم شبیه افسرده هاست گوشه کمدم ظاهر میشه و مظلوم طوری میگه بیا منو بنویس!بیا منو بگیر تو دستات!بیا منو تموم کن گناه دارممم.منم دلم میسوزه به حال اون جوهر و پلاستیکی که صرف اون خودکار شده و برای حمایت از تولید ملی این دوره تناوب و از سر میگیرم.حالا خودکار بیک هم نباشه تا دلتون بخواد ازین تبلیغاتیا هست که سال های متمادی میتونم باهاشون چک نویس پر کنم:))
بدبخت تر از خودکارای آبی عهد بوق خودکارای قرمز عهد بوقن که فقط بدرد قلب تیر خورده کشیدن وسط درس خوندن میخورن  :|
البته یه اونر دارم واسه وقتایی که دلم میخواد با نوشتن حال کنم:)

میدونستید درست از لحظه ای سامان قدوسی وارد تیم ملی شد،تعداد کامنتای زیر پستای  اینستاش از زیر صد تا به بالای هزار تا و حتی بیشتر رسیده؟

خیلی عجیبه.همین قدر بیکار.همین قدر ایرانیایرانی شو فالوور بگیر:|

[بله منم یه بیکارم که با اکانت خواهرم و از گوگل این واقعیت قابل تامل و کشف کردم و بوسه بر اکانتش زده و برای همیشه گذاشتمش کنار( همون کاری که با اکانت خودم کردم) ]


جدای این بحثا میخواستم بگم زیر پستای این آدمای معروف همه چی میشه پیدا کرد از فحش و گیس کشی و بحث و جدل و مخ زنی مجازی و تبلیغات روسری و صیغه ی موقت بگیرررر تااااا گدایی مجازی و اخیراا مشاهده شدن پشمک مغزایی که ادعای پیامبری و امامت میکنن:|


امروز صبح آماندا تا من را دید گفت: "چه پولیور قشنگی، خیلی بهت می‌آد". بعد هم کله‌اش را فروبرد توی مانیتور و مشغول محاسبه‌ی سایز میلگرد‌های ستون‌های بتنی پل شد. همین دو جمله‌ی ساده، هزار ژول انرژی برایم تولید کرد. پارسال هم با دوستم رفته بودیم رستوران. گارسون‌مان یک دختر خیلی جوان بود که وقتی می‌خندید یک چاله‌ی گود می‌افتاد روی لپ راستش. غذا را که آورد رفیقم بهش گفت: چال گونه‌ات خیلی جذابه. بعد هم با سر رفت توی کاسه سوپ قارچ و مشغول خوردن شد. گارسون هم دو برابر لبخند زد برای‌مان و چال گونه‌ی راستش به اندازه یک بند انگشت گود شد. معلوم بود که همین یک جمله‌ی ساده کار خودش را کرده و روز گارسون را قشنگ کرده است. 

خود من هم چند سال پیش رفته بودم توی یکی از دهات شمال ایالت‌مان. توی راه برگشت دم یک کافه نگه داشتم تا چای بگیرم. کافه‌دارش زن پیر و چروکی بود که موهایش را آبی کرده بود. به نظرم خیلی قشنگ می‌آمدند. همین را بهش گفتم. آن‌قدر خوشحال شد که آمد این ‌طرف دخل و بغلم کرد. حالا بماند که چای‌اش مزه‌ی پشکل خشک می‌داد. 

دارم یاد می‌گیرم که زیبایی‌ها را اعلام کنم. به شکل بی‌منظور و بی‌خطر. همان تعریف یا کامپلیمنت. باید اعتراف کنم که در کنار میلیاردها خاصیت خوبی که فرهنگ ما دارد، جای این یکی کمی خالی است. شاید هم من می‌ترسم از این سلاح کاربردی برای خوب کردن حال دل ایرانی‌ها استفاده کنم. ترس از سوِء‌تعبیر. پارسال با دو نفر قرار داشتم شهرکتاب میدان ونک. خانم پشت دخل لبخند که می‌زد، امید به زندگی آدم سه برابر می‌شد. اما به هیچ وجه جرات نداشتم زکاتش را به آن خانم پس بدهم و بگویم چه قدر لبخندتان قشنگ است. احتمالا بابت این تصور که از این سلاح بی‌نهایت بار سواستفاده شده و کاربردش راه انداختن کارهایمان شده یا کشاندن پای صاحب قشنگی به رختخواب. حتی جرات نداشتم به راننده‌ی تاکسی ونک-آریاشهر بگویم که چه خالکوبی قشنگی روی گردنش دارد. به هر حال ممکن بود سوتعبیر کند و بگوید که در خانه‌اش شتر سخن‌گو نگه می‌دارد، بیا تا برویم. 

همین شد که با خیال راحت به پیرزن خارجی توی دهات گفتم چه موهایت قشنگ است اما به داخلی‌ها نگفتم. اما خب. تمرین لازم دارم. تعریف و کامپلیمنتِ بی‌منظور و بی‌خطر، خیلی لذت‌بخش است. اصلا مثل سیب و انگور و نارگیل، میوه‌ای از میوه‎های بهشت است. چه اشکال دارد به نگهبان ساختمان بگویم که موهایش را چه قشنگ کوتاه کرده. یا مثلا به ماموری که پای پاسپورت‌ها را مهر می‌زند بگویم چه سبیل‌های حقی داری. یا به مهمان‌دار هواپیما بگویم رنگ چشم‌هایت مثل آسمان ماه نوامبر است. بعد هم راهم را بکشم و بروم. بی‌آنکه هیچ چیزی بخواهم. بی‌منظور و بی‌خطر، چند لحظه آدم‌ها را از کثافت دنیا فارغ می‌کنیم. چی بهتر از این؟


فهیم_عطار

@Amiralichannel


+وقتی این متن و خوندم به خودم گفتم آفرین دختر.دمت گرم :)

چون حس میکنم تنها ویژگی مثبتم باشه که خودم با اطمینان میتونم ازش حرف بزنمو به نظرم تعریف کردن ازش خود شیفتگی نباشه،چون کار سختی نیستو بدست آوردن این ویژگی خیلی راحتهو اکثر آدما قبولش دارن ولی اجراش نمیکنن:)

ولی خب واقعا بعضیا جنبشو ندارن:|مثلا اونقدر ذهن کثیفی دارن که ممکنه فکر کنن داری بهشون حسودی میکنی!یا مثلا میخوای نخ بدیهردوی این موارد برام پیش اومده:||البته تعریف کردن بی مقدمه از آدما یه کم غیر معقوله ولی بیاید تو تعریف کردن از خانواده و دوست و فامیل و اونایی که باهاشون راحتیم و میدونیم ذوق میکنن و با ظرفیت کم نذاریم:)


ماجرا از اون جایی شروع شد که یکی از دوستام  پشت سر هم هی اتفاقای بد واسش میوفتاد و سر هر کدوم از  اطرافیانش  یه بلایی میومد،اولش که نامزدیش با پسر عمش بهم خورد(پسره نرمال نبود) بعد کل روابط عمه و عمو و مامان بزرگش اینا باهاشون خورد تو هم.بعد یه ماه نگذشته متوجه پسری شد که نزدیک سه ساله دوسش داره ولی تا حالا بهش نگفته بود، خلاصه اینا رفتن تو فاز عاشقانه و قرار برای ازدواج  و خانواده هاشونم در جریان بودن که میزنه پسره تصادف میکنه:( و بعد از دو ماه هنوز تو بیمارستانه.تو این حین پای یه پسر دیگه میاد وسط که اونم به دوستم علاقه داره:دی

اونم بنده خدا هم تصادف میکنه ولی فقط دستش میشکنه (انگار پسرای مردم بر حسب علاقه بهش مصیبت میبینن)

خلاصه یکی از دوستای دوستم بهش  میگه که خیلی مشکوکه که همش بد میاری احتمالا یکی طلسمت کرده یابختتو بسته، و آیدی یه دعاگر و میده بهشاز شانس اون دعاگره هم میگه تو رو طلسمت کردن،بعد میگه 500 تومن واریز کنید تا طلسمتونو بکشونم:/ 

نمیدونم تا حالا پیش فالگیر یا دعاگو و دعاگر و اینا رفتید یا نه ولی بعضیاشون خیلی باحالن ،اون ناوارداش اول اسم مادرتونو میپرسن

دوستم گفت بیا برای اینکه تشخیص بدیم ایشون شعر تحویلمون داده یا خیر توام برو پیشش بگو من تو زمینه ی کنکور همش بد میارم دو ساله که تلاش میکنم ولی نتیجه نمیگیرم.

اولش ترسیدم گفتم نه عامووو، حالا میزنه جادوم میکنه بیا،بخت منو ببنده کی میخواد جواب بده؟میخوای بچه هامو بی پدر کنی؟

اونم هر هر میخندید،میگفت ای کاش به توام بگه طلسم شدی خیالم من راحت شه

خلاصه منم رفتم پی ویش گفتم فلانه و مشکل درسی دارم و اینا،گفت امکان داره طلسم شده باشی ○_0

بذار شب برات میبینم،بعدش گفت فقط واسه خودت ببینم؟یا واسه شوهرتم میخوای؟:/

از همین حرفش فهمیدم که هیچی بارش نیست 

گفتم مجردم حاج خانم 

خلاصه شب اومد گفت طلسم سنگین افتاده روت که ممکنه تو هر کاری به مشکل بخوری.(نه بابا!!)

گفت اگه خواستی هزینه ی شکستن طلسم 500 هزار تومن میشه!

و این شد که فهمیدیم که بعله!شعری مفت بیش نبود .و دوستمم از ذوق این که طلسم نشده بندری میزد.



من به رمالی و فال قهوه و اینا اعتقاد ندارم،مخصوصا مجازیش که الان بازارش داغ داغ شده.ولی به طلسم اعتقاد دارم چون تو قرآنم هست.ولی شنیدم فقط یهودیا میتونن طلسم کنن کسی و:/ و کسایی میتونن طلسم و بشن که با اجنه در ارتباطن ،خیلی دوست دارم در مورد پیشگویی و جن بیشتر بدونم

یکی از دوستای مجازیم داره دوره ی فالگیری میبینه:/

ولی بعضیا هستن ذاتا استعدادشو دارن 

آدم تعجب میکنه از اطلاعاتی که دارن،من واسه سرگرمی میخواستم برم پیش یکی از آشناهای خالم که خیلی وارده مامانم نذاشت،گفت اون برا کساییه که مشکلات خاص دارن،حالا میزنن مشکل درست میکنن بیا،راستش خودمم اصلا دوست ندارم از آینده بدونم.


+ببخشید که اینقدر نگارشم ضعیفه،حرفای جالب واسه گفتن زیاده ولی وقت واسه جمله بندی و تایپ درست و حسابی نیست :|



من همانم که در شب

روحت را در خواب به تمامی بازمی‌ستانم

تا به آن آرامش دهم

و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی‌انگیزانم

و تا مرگت که به سویم بازگردی

به این کار ادامه می‌دهم. 

(انعام۶۰)



+چه خبره عامووو؟5 نفر خاموش؟

آدم میترسه:/


ما یه همسایه پایینی داریم،چون پنجره اتاق من مشرف به حیاط اوناست،بیشتر سر و صداهاشونو میشنوم.بعد تازگیا فهمیدم که همسایمون بارداره،
امروز داشتم درس میخوندم،شنیدم دخترش که 5 سالشه داره بلند بلند با یکی بحث میکنه میگه اگه به حرف آبجیت گوش نکنی چشمات و در میارم:|فهمیدی؟من آبجیتم ازت بزرگ ترم هر کاری گفتم باید بکنی:|
اولش فک کردم اینا بچشون به دنیا اومده و زود رشد کرده،بعد متوجه شدم توهمی بیش نیست:|

+کاش یه دوست درست و حسابی داشتیم که حداقل شادمهر طوری خودمون همدرد خودمون نمیشدیم:/


در عهدی که جوییدن آدامس های پرحجم خرسی که فک و دندون و نابود میکرد رو بورس بود مامان بزرگم همیشه بهم میگفت دختر باید آدامسشو نصف کنه نصفشو بذاره لای دستمال کاغذی و داخل کیفش نصف دیگش هم بذاره پشت دندونش و هر چند دقیقه یکبار تو دهنش بچرخونه:)))
از اون جایی که بچه ی حرف گوش کنی بودم و رابطه ی خوبی با کیف نداشتم همیشه نصف آدامسام به نحوی حروم میشد،یا تو جیبام له میشد یا توسط کس دیگه غارت میشد:|
در کل آدم آدامس خوری نیستمتفریحی میجوعم:)
 ولی این عادت تو سرم موندآدامس موزی نصف کردم،اربیت نصف کردم،بایودنت و شیک و سقز معمولی هم نصف کردم 
و در حال حاضر معروف شدم به آدمی که همیشه یه نصف آدامس تو جیب و کیفاش داره:)
اون موقع نمیدونستم دلیل این حرف مامان بزرگ چیه.شاید اگه 3 4 سال بعدش این نصیحت و بهم میکرد عمرا گوش میکردم و جبهه میگرفتم چرا فقط دخترا باید این کارو بکنن؟چرا پسر خالم نه؟علیرضا نه؟چرا میلاد نه؟
البته هنوزم همین فکر و دارمهمه باید آدامساشونو نصف کنن:))
پیر و جوون و مرد و زن و دختر و پسر 
مالاچ مولوچ راه نندازیم با صدای آدامس:| حالا نمیخوام دخالت کنم شاید یکی عشق میکنه با این کار ولی حداقل تو اماکن عمومی مثل کتابخونه یه بسته کامل آدامس نندازیم تو دهنمون و تند تند بجوئیمبابا صدای آب دهنت که رو اعصاب منه به درک!تمرکز خودت بهم میخوره دوست عزیز:/
امان از رودرواسی که نذاشت بهش تذکر بدم:/


من بچه که بودم (شما بگیرید دبستانی) حداکثر ساعت 10 شب که میشد بیهوش میشدم.فرقیم نداشت تو جای گرم و نرم باشم یا وسط عروسی (معمولا به شام عروسی نمیرسیدم،وسط عروسی عمم با تمام تلاشی که برای تیپ زدن کرده بودم و برنامه ریزیایی که برای تردن مجلس داشتم خوابم برد).

یا مهمونی یا مسجد(مورد داشتیم تو شبای احیا تو مسجد خوابیدم)

یا تولد خودم (فکر کن همه به خاطر من اومده بودن و من تو خواب هفت پادشاه)

تو فامیل معروف بودم به اینکه شبا عمودی میرم جایی و افقی بر میگشتم.

تازه فوبیای اینو داشتم که نکنه یوقت خوابم ببره منو همون جا بذارن و نبرن خونه:)

یا اینکه نکنه وقتی من خوابم خانوادم برن گردش.خواهرمم صبح ها همش اذیتم میکرد که دیشب وقتی تو خواب بودی ما رفتیم شهربازی و من لب و لوچم آویزون میشد:/

در کل خیلی بچه ی بی آزار و آرومی بودم.یادم نمیاد کسی و زده باشم یا با کسی دعوا کرده باشم.هرچی بهم میگفتن بدون چون و چرا گوش میکردم.سر ساعت مشخص میخوابیدم،سر ساعت بیدار میشدم،بد غذا نبودم.واسه همین یه کم محبوب بودم تو فامیلدر عین حال ساده و تو سری خور هم بودم:/

یادمه یه بار تو خونه تنها بودم،قرار بود برم خونه ی همسایمون که فامیلمونم هست بمونم،بعد نمیدونم چی شد هوس میوه کردم گفتم بذار بخورم بعد برم.یه سیب گرفتم دستم.گاز زدن سیب همانا و باز شدن دهن من همانا:)))ینی گریه کردم:/

.حالا چراا؟؟چون مطمئن نبودم اون سیبا شسته شده بودن یا نه!(در این حد پاستوریزه)هی این "شعر میوه رو نخور نشسته رویش مگس نشسته" تو ذهنم پلی میشد و هی گریه هام تند تر میشدفکر میکردم وبا میگیرم.همش منتظر این بودم که گلاب به روتون اسهال و استفراغ بگیرم.

هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه تو دلم غوغایی بود

یه دختر بچه ی 6 7 ساله با دهن باز و سیب گاز زده در حالی که زیر لب زمزمه میکرد "خدایا کمکم کن" راه افتاد تو کوچه.پسر همسایشون اونو میبینه و اون دختر با هق هق ماجرارو واسش تعریف میکنه و پسر همسایه هار هار میخنده و میفرستتش خونه ی اون یکی همسایشون (یادمه دستم به زنگ در نمیرسید با سنگ میزدم رو در،خدا رسوند پسر .همسایمونو،وگرنه ممکن بود با سنگ کار دست خودم بدم)

رفتم خونه ی همسایه بهم چای دادن گفتن دوبار بری دستشویی خوب میشی:))

از بحث خواب رسیدیم به کجا:/

خلاصه میخواستم بگم هرچی من زود میخوابیدم این آقا داداش ما تمایل عجیبی به تهجد و شب زنده داری داره.در حدی که شبای پنج شنبه و جمعه چون فرداش مدرسه نداره بساط خوابشو جلوی تلویزیون پهن میکنه و میشینه پای برنامه های مسخره ی صدا و سیما و یخچال و خالی میکنه .و به شدت شیطونه:/گاهی وقتا واقعا نمیدونم باهاش چیکار کنمدلمم نمیاد براش وقت نذارم و به حرفاش گوش نکنم.

تابستون و عید که تا 4 5 صبح بیداره.عشق و حال میکنه با شب بیدار موندن،هرچی بهش میگم پسر جان این هورمونات میریزه بهم،رشد نمیکنی،بزرگ نمیشی گوش نمیکنه.

دیشب ساعت 2 3 حس کردم تلویزیون واسه خودش روشنه رفتم دیدم نشسته رو مبل داره چرت میزنه،بیدارش کردم گفتم پاشو برو سرجات 

رفت مسواک زد اومد گفت خوابم پرید:دی 

یه نگاه چپولی بهش انداختم گفتم میخوابی؟یا بخوابونمت؟:/بیهوش شد!:))


کراش فقط اونجاش که هیچ نشونی ازش نداری و اسمشو تو گوگل سرچ میکنی تا شاید یه آماری ازش بیابی:)
 خیلی بدبختی اگه اسم کامل طرف هم نمیدونی
و از تو بیچاره تر اونیه که نمیدونه کراشش چه شکلیه و ازش بت ساخته:/
کاش میشد یه تبر بردارم و همه ی بت های ذهنی جهان و بشم.

آخرای شهریور حدود دو سال پیش بود که بابا در حالی که لبخند مرموزی رو لباش بود وارد خونه شد.و صدای جیک جیک جوجه های توی حیاط فرصت ندادن که سوال پیچش کنیم.میدونستم خیلی وقته سودای پرورش جوجه و برداشت تخم مرغ و مرغ و خلاص شدن از شر تخم مرغای آبکی و مرغای هورمونی تو سرش دارهولی نمیدونستم به این شدته که تصمیم داره ده تا جوجه ی گوگولی رو تو بالکن خونه نگه داره.نگم براتون که بر ما چه 
ها گذشت تا این جوجه ها مرغ و خروس شن
اوایل خوب بود،خیلی خوشگل و نرم بودن جوجه ها فقط صداشون رو اعصاب بود که اونم من چون معمولا تو اتاق بودم نمیشنیدم صدای نحسشونو [وی ابدا رابطه ی خوبی با حیوانات ندارد و نداشته و احتمالا نخواهد داشت حالا که چه مورچه ی بی زبون با اون چهره ی زشتش باشد چه طاووس باشد چه خرگوش گوگولی باشد چه جوجه ی فوکولی باشد هرچه میخواهد باشد]
کم کم کاکل در آوردن،
تقریبا همشون یه چیزی رو سرشون بود که نمیشد تشخیص داد کودوما نرن کودوما ماده،ولی بابا میگفت اونایی که آروم ترن مادن،که خب با این حساب ما دوتا جوج دختر داشتیم و هشت تا جوج پسر
 وحشی بازیاشون از جایی شروع شد که از بالکن خونه ی ما که طبقه ی سوم بود سقوط میکردن تو بالکن طبقه ی اول بعضی وقتا هم میوفتادن تو کوچه.فکر کنید یهو همسایمون زنگ خونمون میزد میگفت سلام خوب هستین؟جوجتون و آوردیم 
حقیقتاً من این تمایلشون به خودکشی و ربطش میدم به دوره ی حساس بلوغ که جوجه ی نوجوان میخواد یه طوری هیجاناتشو تخلیه کنه:)
گاهی وقتا هم وقتی بابا آخر شبا میرفت بهشون سر میزد و میشمردشون میدید عه!یکیشون کمه!نگم براتون که چقدر دعا میکردم وقتی از اون بالا خودشونو پرت میکنن پایین رو هوا سکته ی مغزی کنن یا بیوفتن پایین پا و گردنشون بشکنه یا گم شن دیگه پیدا نشن:/
ولی از شانس من وقتی شبا متوجه میشدیم که یکیشون نیست،جلوی در خونمون در حالی که تو خواب هفت پادشاهه پیداش میکردیم،قشنگ معلوم بود که طول روز و رفته پی لات بازی و ولگردی :/
این داستان ادامه دارد.
شخصا یه ماجرای اکشن باهاشون داشتم که بعدا تعریف میکنم:)

ناراحتی قلبی داره (سابقه ی عمل قلب باز و 6 تا فنر تو قلب)
کیست کلیه داره و یکی از کلیه هاش کوچیک شده
افتادگی مثانه هم داره 
یبوست شدید هم داره 
فشار خون داره 
همزمان به خاطر همه ی اینا تحت درمانه
و باهمه ی این ها
باز هم روزه میگیره:|
چی بهش بگم خوبه؟

میگم حاج خانم والا بلا حرااااامه حرااااااام
در حالی چشماش خمار شده و بدنش بی حال میگه گشنم نمیشه،وقتی میتونم چرا نگیرم.:|
[لب خند ن سرش را به دیوار می کوب]



ناراحتی قلبی داره (سابقه ی عمل قلب باز و 6 تا فنر تو قلب)
کیست کلیه داره و یکی از کلیه هاش کوچیک شده
افتادگی مثانه هم داره 
یبوست شدید هم داره 
فشار خون داره 
همزمان به خاطر همه ی اینا تحت درمانه
و باهمه ی این ها
باز هم روزه میگیره:|
چی بهش بگم خوبه؟

میگم حاج خانم والا بلا حرااااامه حرااااااام
در حالی چشماش خمار شده و بدنش بی حال میگه گشنم نمیشه،وقتی میتونم چرا نگیرم.:|
[لب خند ن سرش را به دیوار می کوب]



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شرکت نهاده گستر پارس رویش وارد کننده و تولید کننده نهاده های کشاورزی ♥عاشقانه ها♥ رنگ های نشاط عمومی Ray بیوگرافی بسم الله الرحمن الرحیم آسمان آ بی زعفران جهان